برای تو

برسد به دست کسی که بی نهایت دوستش دارم

برسد به دست کسی که بی نهایت دوستش دارم

برای تو

دلم برات تنگ شده همین و فقط همین

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
نویسندگان

۱۰:۳۰۲۵
آذر

امروز که داشتم در خیابان های پر پیچ و خم نیشابور  تک و تنها پرسه میزدم گذارم افتاد به یک کوچه باغ  آشنا
چقدر دلم برای تو و پالتوی مشکی و ریش  سیاه مردانه ات تنگ شد برای تاریکی بلند شالگردنت
این همان کوچه باغی بود که وقتی باران می آمد دستم را میگرفتی و شالاپ شالاپ وسط گودال های آب دنبال خودت میکشاندی 
پاییز بود 
انگار همه درختان شاعر شده بودند 
گودال های آب دلشان برای صدای قدم هایت تنگ شده بود 
و باران 
آخ باران .....
چقدر بغض کرده بود که تو را در کنار من نمی یافت 
انگار به حالم گریه میکرد و میگفت مگر تو حریر نازک رویاهایش نبودی مگر دیبای ظریف خیالش نبودی پس چرا انقدر پاییزانه دلتنگی 
پاییز خندید 
گودال های آب هم 
باران انگار بوی عطر مشهدی گرفت 
چتری روی سرم باز شد 
طنین قدم های نرم و نازکت گوشم را نوازش کرد 
خون یخ زده دستانم از گرمی دوتا دست بزرگ به جریان درآمد 
در چشم هایت نگاه کردم 
سکوت کردی 
سکوت کردم 
کوچه باغ لبخند بزرگی به صورت داشت
#دیبا

۰۰:۴۰۰۶
مهر

جلاد فصل ها پاییز 

و دوباره پاییز از راه رسید و حکومت فاشیستی خود را آغاز کرد 
هر لحظه بر تن لخت درختان هجوم میبرد و صدای ناله های آنها را در گوش های خیابان خش خش می کند.

لباس طلاکاری مزین او حاصل اشک برگ هایی است که از معراج شاخه ها نا عادلانه به زمین غلتیدند 

بوی بیداد پاییز همه جا را فرا گرفته است و همه خیابان ها را صدای ناله درختانی پر کرده که از سرما می لرزند و همچنان جلاد پاییز،باد،برآنها با تازیانه ای از سوز و وحشت و بیداد هجوم میبرد.
آره

و دیکتاتوری بزرگ پاییز آغاز شده و بوی رخوت انگیز خون مشاممان  را پر کرده است گویی برگ های بی گناه محکومند به اعدام و درختان بی چاره محکوم به خلع مقاام و نظاره کشتار فرزندان بی گناهشان 
اویک دیکتاتور بزرگ است یک فاشیست مطلق او پاییز است همان دزد بی چشم و رویی که نگین پادشاهی را از ملکه بهار گرفت و خود بر تخت نشست به خزانه پادشاهی یورش برد و گل های اقاقی را زیر پاهایش له کرد 

کشت و برد و غارت کرد درختان را به جرم رقاصی و عشوه گری در محفل پاییز به هشتاد ضربه شلاق شرعی حد زد و کودکان بی گناهشان را کشت و خودشان را نیز از مقامشان خلع کرد و آنها رابه سکوت و انزوا کشانید

به دختر بهار تابستان تجاوز کرد و او را در انظار عمومی حلق آویز کرد هر چند با مهر به حکومت پرداخت اما دیری نگذشت که از مهرش بوی آشوب و تفرقه و بیداد برخواست 

 

۱۹:۳۳۱۷
شهریور

بوسه را تاریکی چشمش معما میکند 
خنده هایش عشق را یکباره حاشا می کند

۱۹:۳۰۱۷
شهریور

 

خورشید من ز مشرق چشمت طلوع کرد
صبح مرا به عشق تو، زیبا شروع کرد 

۱۳:۱۷۲۵
فروردين

نمی دانم.... 
تو معلم بودی
یا پزشک 
یا جادوگر شهر 
البته به اشغالگرها شباهت بیشتری داشتی 
آمدی و کوچه پس کوچه های قلبم را به تاراج بردی و غارت کردی 
رژیم صهیونیسیت بودی و قلبم فلسطین 
جوری اشغالش کردی که انگار از ازل برای تو خلق شده بود
حالا که نیستی دلم نبودنت را دل دل می کند 

عشق برای بودنت پا به پا می شود 
دلتنگی بر روان خسته ام ضرب آهنگ آشوب می کوبد 

می خواهم از تو بنویسم این قلم به نوشتن از تو معتاد شده 
تویی که از شدت دوری روی نقطه کور ذهنش ایستاده ای 
دلم بودن می خواهد 
ماندن 
و برای تو سرودن 
بودن بهانه می خواهد 
ماندن دلیل محکم تر 
و تو تنها دلیل ماندن منی 

 

۱۴:۲۳۱۶
فروردين

به  نام خداوندگار عشق

نمیدانم او که بود و از کدامین دیار آمد در راه مانده بود و جایی برای ماندن نداشت در قلبم کلبه کوچکی را به نامش زدم اما انگار از مدت ها پیش آیین دل نشینی را فرا گرفته بود.شورش کرد و دیکتاتوری قلبم را مورد هجوم قرار داد دیری نپایید که خود بر سریر حکمرانی قلبم نشست و هنوز از راه نرسیده شد مالک این قلب تنها او پادشاه قدرتمندی شد آنچنان قدرتمند که هیچ کسی یارای مقابله با امپراطوری ستمگرانه ای که در قلبم پایه ریزی کرده بود را نداشت.

۱۷:۴۱۰۲
بهمن

میل و کلاف آورده ام 

تا باهم اندکی عشق ببافیم: 

تو... 

محبت ها را رشته کن.

من دوستت دارم را سر می اندازم...!

۱۷:۲۶۰۱
بهمن

وجه مشترک من و تو 

تنها یک چیز بود 

دوست داشتن 

من تو را 

و تو او را...!

۱۸:۲۲۲۸
دی

 

عاشقانه هایم را

 در چشمانم ریختم

 تا به تو بنوشانم 

اما تو مرا در گرمای مرگ آور فنجان های قهوه قجری 

حبس کردی

و فلسفه شب زنده دار لب هایت

استکان ها را زا به راه کرد

آنگاه عشق چه شاعرانه بر لختی انداممان هجوم آورد.

.

.

.

اصطلاح زابه راه:درمانده و آواره شدن

 

۲۳:۵۱۱۴
دی

بسم رب الشهداء والصدیقین

همیشه نوشتن یک زندگی­نامه برای من کار دشوار و طاقت فرسایی بوده است.مسلماً هیچگاه نمی توانم ذهنم را روی اتفاقات گذشته متمرکز کنم؛چون از وقتی که به خاطر دارم همیشه در حال زیسته ام به قول شاعر فرزانه و ادیب اریب خیام نیشابوری: