بهار باشد و عطر خوش شکوفه های هلو به آسمان بوی خدا بدهد
برایت چای بریزم
کنار حوض آبی و ماهی هایش بشینی و در آغوشم بگیری
و در گفتن "دوستت دارم" باز هم تعلل کنی...!
هی من اصرار کنم که بگو و هی تو خودت را بزنی به نشنیدن...!
غافل از اینکه چشم های شکلاتی ات
سالهاست کنار همین حوض در گوش همین ماهی ها خوانده اند که:
بی نهایت دوستم دارند
گفته اند که وقتی چرخش دامن گلدار بلندم را میبینی تمام سلول هایت چه جنجالی به راه می اندازند و هر کدامشان به طریقی می گویند "دوستت دارم"...!
آری دلبر جان
خیالت تخت بی قراری چشم هایت خیلی وقت پیش به ماهی قرمز های توی حوض کاشی گفته اند و آنها هم نقل مجلس کرده اند این دوست داشتن های نهانی را
خودم یکی دو بار که خواستم شمعدانی های کنار حوض را آب بدهم پچ پچ هایشان را شنیدم که میگفتند:
یک جفت چشم قهوه ای عاشق عروسکی شده اند که با لباس های محلی و دامن گلدارش درختان خانه را می رقصاند
با این وجود شنیدن دارد
دوستت دارم از زبان خودت که بگویی و دنیا را به قلب کوچکم بیاوری
غذای دلخواهت را برایت درست کنم و غم هایت را پشت گل های سرخ دامن های چین دارم بپوشانم
موهای بلندم را روی شانه هایم بریزم و برایت خسرو و شیرین بخوانم
از عشقی برایت بگویم که شبیه عشق ما بود و همچنان دستانم را توی خرمن موهایت بغلتانم و با ناز بیشتری برایت شعر بخوانم و تو بیشتر گوش کنی
دلم میخواهد بهار باشد
تو باشی و شکوفه های هلو که داخل حیاط خودنمایی میکنند...!
#دیبا
و دوباره پاییز از راه رسید و حکومت فاشیستی خود را آغاز کرد
هر لحظه بر تن لخت درختان هجوم میبرد و صدای ناله های آنها را در گوش های خیابان خش خش می کند.
لباس طلاکاری مزین او حاصل اشک برگ هایی است که از معراج شاخه ها نا عادلانه به زمین غلتیدند
بوی بیداد پاییز همه جا را فرا گرفته است و همه خیابان ها را صدای ناله درختانی پر کرده که از سرما می لرزند و همچنان جلاد پاییز،باد،برآنها با تازیانه ای از سوز و وحشت و بیداد هجوم میبرد.
آره
و دیکتاتوری بزرگ پاییز آغاز شده و بوی رخوت انگیز خون مشاممان را پر کرده است گویی برگ های بی گناه محکومند به اعدام و درختان بی چاره محکوم به خلع مقاام و نظاره کشتار فرزندان بی گناهشان
اویک دیکتاتور بزرگ است یک فاشیست مطلق او پاییز است همان دزد بی چشم و رویی که نگین پادشاهی را از ملکه بهار گرفت و خود بر تخت نشست به خزانه پادشاهی یورش برد و گل های اقاقی را زیر پاهایش له کرد
کشت و برد و غارت کرد درختان را به جرم رقاصی و عشوه گری در محفل پاییز به هشتاد ضربه شلاق شرعی حد زد و کودکان بی گناهشان را کشت و خودشان را نیز از مقامشان خلع کرد و آنها رابه سکوت و انزوا کشانید
به دختر بهار تابستان تجاوز کرد و او را در انظار عمومی حلق آویز کرد هر چند با مهر به حکومت پرداخت اما دیری نگذشت که از مهرش بوی آشوب و تفرقه و بیداد برخواست
بوسه را تاریکی چشمش معما میکند
خنده هایش عشق را یکباره حاشا می کند
نمی دانم....
تو معلم بودی
یا پزشک
یا جادوگر شهر
البته به اشغالگرها شباهت بیشتری داشتی
آمدی و کوچه پس کوچه های قلبم را به تاراج بردی و غارت کردی
رژیم صهیونیسیت بودی و قلبم فلسطین
جوری اشغالش کردی که انگار از ازل برای تو خلق شده بود
حالا که نیستی دلم نبودنت را دل دل می کند
عشق برای بودنت پا به پا می شود
دلتنگی بر روان خسته ام ضرب آهنگ آشوب می کوبد
می خواهم از تو بنویسم این قلم به نوشتن از تو معتاد شده
تویی که از شدت دوری روی نقطه کور ذهنش ایستاده ای
دلم بودن می خواهد
ماندن
و برای تو سرودن
بودن بهانه می خواهد
ماندن دلیل محکم تر
و تو تنها دلیل ماندن منی